مارالمارال، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

* مارال فرفری *

مسابقه

چرا وبلاگمو دوست دارم ..خوب معلوم به خاطر اینکه زره زره بزرگ شدن هدی ههای رو خدا به منو حسن جون داد رو دارم اینجا ثبت میکنم و این برای من با ارزش که دخترم بدونه که برای من مهمترین چیز...... اسم وبلاگتو گذاشتم مارال فرفری به خاطر اینکه که زیبای تو با موهای فرفریت صد و نه هزاران برابر شده . و طبق روال مسابقه از 3 تا از دوستام میخوام این کار زیبا رو  انجام بدن فرنیا جون عروسکم سائلی دینا جون
21 بهمن 1391

مارالم سرما خورده

سلام عزیزم الهی قربونت بشم از چهارشنبه  یه کمی سرما خوردی .البته از نظر جسمی و تقریبا همه چی خوبی فقط فقط آب ریزش بینی که خیلی کلافت کرده و تا میاد هر جا باشی داد میزنی که مامان معصوم با دمسال پاک کن .خلی سخته بخدا امیدوارم من هیچ موقع شاهد ناراحتیت نباشم و همیشه صحیح و سالم باشی. راستی من به صورت دقیق و مرتب داروهاتو میدم تا زود زود خوب بشی.   خیلی دوست دارم مامانی   ...
21 بهمن 1391

هنر های عمه فاطمه

سلام فندوق مامان خوبی عشقم.امیدوارم همیشه خوب باشی .با خوشحالی شما من خوشحالم حالا میخوام یه چیز با حال برات تعریف کنم : جند شب قبل خونه آقا جون بودیم که عمه فاطمه از من اجازه شما رو گرفت تا روی صورتت نقاشی کنه.ما همین طور منتظر بودیم و هر از چند گاه همه میگفتن عروس خانوم اماده نشد. خلاصه انتظار به پایان رسید و مارال جونم اومد .............. حالا با هم اول عکستو ببینیم بله اینم مارال جونم .اینقدر خوشت اومده بود که خدا میدونه . از همین جا از عمه فاطمه تشکر میکنیم. ...
17 بهمن 1391

سالگرد ازدواجون مبارک

سلام مامانی     فقط اومدم تو وبلاگ قشنگت این رو ثبت کن  منو بابا حسن فروردین  17/1/86  که مصادف با 17 ربیع الول بود ازدواج کردیم و از اون موقع تا الان.دوبار سالگردمون رو جشن میگیریم یه بار شمسی و یه بار هم قمری امروز هم همون قمری بود .خوشحالم که همسر مهربون و دختر ناز ی دارم که به خودم میبالم خیلی دوستون دارم و ضد البته همسر عزیزتر از جونمو از همین جا میگم خیلی دوست دارم حسن جون ...
14 بهمن 1391

یک ماه بزرگتر

سلام به روی ماهت به چشمای قشنگت دختر ناز من ٣١ ماهگیت مبارک باز هم یک ماه گذشت و عزیز دلم بزرگتر شد هر روز خانوم تر از دیروز هر روز فهمیده تر خیلی دوست داریم به خدا به قول خودت : تو نفس منی .عمر منی . جون منی   ...
11 بهمن 1391

شبی با یه مهمون به یاد موندنی

سلام گل مامان جمعه شب دوست بابا حسن زنگ زد و گفت ما شام میایم خونتون .منو شما کلی خوشحال شدیم وقتی برات توضیح دادم که یه پسر  هم سن شما  دارن  شما خیلی خوشحال شدی .خلاصه شب شد و مهمونهای ما از راه رسین. اول بگم اسم این پسر قشنگ ایلیا بود که شما خیلی با حال تلفظ میکردی . تا در و باز کردیم اقا ایلیا وارد شد و مستقیم رفت تو اطاق شما و مشغول باز یبا وسایل شد .خیلی جالب بود اصلا غریبی نکرد .شما هم با ایلیا جان یکی شدی و بمبی  تو خونه منفجر شد که بیاو ببین. کاش فقط همین ریختن بود هر از چند گاهی جرقه میخوردید و از اون زدن و از شما فغان فغان فغان............ خلاصه من بودو مامان  ایلیا بودو یه مصیبتی بود  به خد...
4 بهمن 1391

خرید خرید بازم خرید

سلام نفس مامان هر روز قشنگ تر از دیروز من . دوست دارم به خدا وقتی حرف میزنی دلم میره برات وقتی نگات میکنم .......................میگم ببین حسن جون چقدر بزرگ شده به خدا لذت خداست عزیز تر از جونم امروز بابا جون حسن   تعطیل بود به خاطر همین ما رو برد خرید.کلی برا شما خرید کردیم  خیلی خوشگلن به خدا . بعدا وقتی پوشیدی میبینی اینم چند تاعکس از جیگرم که تو راه برگشت از شما گرفتم اینجا بابا حسن  نبود رفته بود چیزی بخره ...
1 بهمن 1391
1